Act IV, Scene XII
Wrong place, Wrong time
این آدمای اتوکشیده، که همه اش یه خنده خوشگل رو لب شون اه، حالم رو به هم میزنند.
قیمت گذاریِ بهینه بازارهای خُرد حالم رو به هم میزنه.
«من»-ی که داره مثلا اینجا وظیفه اش رو انجام میده، حالم رو به هم میزنه
...حالا نه جان..
دانشگاه بزرگی که هر روز باید از خونه تا دانشکده مدیریتش رو رکاب بزنم حالم رو به هم میزنه
...حالا نه جان..
«من»-ی که جرات تموم کردنش رو نداره، حالم رو به هم میزنه
...حالا نه جان..
میخوام سردردم رو استفراغ کنم، آخه هر وقت حالت تهوع داشتم بابا میگفت بالا بیاری بهتره
...حالا نه جان..
رقابت حالم رو به هم میزنه
...حالا نه جان..
اونایی که قضیه رو خیلی جدی میگیرند، حالم رو به هم میزنند
اونایی که نمیفهمند حالم رو به هم میزنند
«ایگو»-م حالم رو به هم میزنه
...حالا نه جان..
Fuck all that we’ve gotta get on with these
از خلاصه شدن تقریبا تمام رابطه هام تو اینترنت حالم به هم میخوره
بازم «حالا نه جان»؟!!
اونایی که نمیفهمند حالم رو به هم میزنند
اونایی که خیلی جدی گرفتند، حالمو به هم میزنند
از این که اینجا همه چیزش سرِجاشه حالم به هم میخوره
بازم نمیفمی؟!
از این که دلِ به دریا زدن نداشتم حالم به هم میخوره
بیشتر از اون، از این که دل به دریا زدن هم جواب نبود که هیچ، مرهم هم نبود
شاید باید خیلی پیشتر از اینها می مردم، ها؟
...حالا نه جان..
این حرف که «همه اش چهار سال مونده» خراشم میده
Make`em laugh
Make`em cry
Make`em dance in the aisles
Make`em pay
Make`em stay
Make`em feel ok
همه شون رو بازی میدم، اگه نمیدونند بگذار ندونند، چون اگه بدونند دیگه بازی نمیخورند، همه شون رو
من یه روزی بالاخره فرار میکنم
همه اینها هم فیلمه، نقشه است، البته سناریو نداره، بیشتر بداهه است
ولی اینا که همه اش دارند فریب میخورند، اینم روش، به جایی بر نمیخوره
بگذار چهار سال دیگه هم بازی بخورم و فکر کنم دارم بازی میدم، تو رو خدا به روم نیار...
Rain down, rain down
Come on rain down on me
From a great height
From a great height…height…
Rain down, rain down
Come on rain down..on me
خدا، بچه هاش رو دوست داره
I, never had the nerve to make the final cut
خیلی دلم می خواست می تونستم حتی برای یه لحظه، کسی باشم که اصلا فارسی بلد نیست. اون وقت صدای یکی رو بشنوم که داره فارسی حرف می زنه، ببینم چه جوریه؟
امشب می رم سینما که آخرین فیلم وودی آلن رو ببینم. وقتی تریلر فیلم رو دیدم، خیلی تعجب کردم، موضوعش خیلی کلیشه ای بود. دلم می خواد بدونم استاد در مورد یه همچین موضوعی، چه حرف تازه ای برای گفتن داره؟
ب.م. خُب، احتمالا این یکی از توانایی های استاده که همچین طرحِ تکراری ای رو این قدر عالی بسازه، این قدر عالی بازی بگیره و این قدر خوب حس منتقل کنه. فیلم البته اصلا برچسبِ وودی آلن نداشت، به جز دو پلانِ خیلی کوتاه، ولی دیالوگ ها هم مثل همیشه شاهکار بود، موسیقی متن هم فوق العاده بود... و بازم می گم، عجب بازی ای گرفته بود، دیگه هم نمی گم.
ب.ت. چه نماهایی از لندن، چه لهجه بریتیشی، و عجب اسکارلت یوهانسونی.
یک بار دیگه، فقط شاید همین یک بار حتی، دیدمت. خیلی خوشگل شده بودی، خیلی. صبر کن. بذار آهنگ رو عوض کنم. موتزارت دوست داری؟ مثلا رکوئیم چطوره، با شراب هشتاد و هفت ساله؟ میخوای برم از زیرزمین بیارمش؟ مامان میگفت وقتی هفت ساله بوده یه بار بابابزرگ اونو برده پایین، میگفت اونجا نم داره، بوی مرگ میده، هنوزم میخوای؟ ولی تو که حرف نمیزنی... من ولی دلم exit music می خواد، با قهوه تلخ و سیگار دیویدف. یادته تو ولیعصر، روبه روی پارک ملت، اون سیگارفروشی اه؟ آره، می دونم. هیچ وقت با هم اونجا نبودیم، ولی شرط میبندم یه موقعی بالاخره تو اونجا بودی، یا اگه هم داخل نرفتی از جلو ویترینش که رد شدی حداقل. آخه لامصب، چرا گیر الکی میدی؟ خُب چه میدونم، مثلا مغازه لعنتیِ اون خیابونِ، تو کاستاآلگره -اسمش چی بود؟ آهان، گارسیا مولینا، هان؟ راضی شدی حالا؟ آره، ولی مطمئنم که یه روز نزدیک ظهر که تو داشتی از جلو اون مغازه رد میشدی، من درست همون موقع، قبل از اینکه یارو آخر شب کرکره اش رو بکشه پایین، ازش یه پاکت دیویدوف خریدم. مطمئن باش. آره، حالا که تو نمیخوای حرف بزنی، منم دوباره از اول میزارمش. آخه اینجا تو پالوآلتو هم از همون مغازه ها هست. حالا گیرم تو از سیگار بدت بیاد. مشکلی که نداره. خوبیش اینه که وقتی من دارم از در مغازه میام بیرون تو داری از جلوش رد می شی. چون اینجا فقط همین یه مغازه رو داره. پس این اتفاق می افته. میدونم که میافته. شک ندارم. همون طوری که دیشب افتاد. من دیدمت. دوباره دیدمت. حیف که وقت نشد خیلی صحبت کنیم. صدای بچه ها رو می شنوی که دارند تو پارک برف بازی میکنن؟ sing us a song, a song to keep us warm, there’s such a chill, such a chill سرده. بفهم تو رو خدا، اگه از همون اول میگفتی موتزارت بزارم، حالا با خیال راحت داشتیم شراب می خوردیم و گرم می شدیم، ولی تو که حرف نزدی. همون جور نشستی رو اون صندلی تو آشپزخونه و مجله ات رو خوندی. منم باید exit music می گذاشتم. حالا حتی حاضر هم نیستی که فرار کنیم، و الا چرا لباس نپوشیدی هنوز، چرا چمدونت رو نبستی، چرا گرفتی رو تختت خوابیدی؟ آره، بازم دیدمت، خیلی کیف داد، خیلی بیشتر از اون که حتی فکرش رو بتونی بکنی. قبول، من بازم باختم؛ دیدمت و تو، توی فاصله بیست متری بین مغازه و چراغ قرمز تقاطع خیابون پنجاهم، همه اش رو گفتی و رفتی.
خُب، پس بگذار یه بار دیگه نقشه رو چک کنیم. ببین..خوبیش اینه که اینجا فقط همین یه مغازه رو داره، پس اگه من یه بار جیره ام تموم شد و مجبور شدم برم خرید، تو همون موقع از جلوی مغازه رد میشی. فقط یه کم لفتش میدی که پول یارو رو حساب کنم. منم سعی میکنم جوری تنظیم کنم که به چراغ قرمز نخوریم. بعد با هم میریم یه جا تو عرض جغرافیایی بالای هشتاد درجه شمالی که هم هیچکی نباشه هم بتونیم برف بازی کنیم. شاید اون بچه ها رو هم راه بدیم. فقط یادم بنداز که این لپ تاپ رو هم بیارم که اونجا street spirit بزارم یا اگه خواستی 2+2=5، ولی موتزارت نه، چون دیگه دیر شده، چون تو اصلا توجه نمیکردی، چون دیگه خیلی دیر شده، خیلی...شاید هم نه.
وقتی با دیگران درد دل می کنیم تا نسبت به ما احساس ترحم کنند،
وقتی به دیگران ترحم می کنیم تا وجدان خود را آسوده کنیم، وجهه اجتماعی کسب کنیم، یا خیال خود را راحت کنیم که یک بدبخت دیگر هم وجود دارد، همین نزدیکی،
وقتی که با دیگران مشورت می کنیم تا اگر شکست خوردیم، بتوانیم شریک جرمی برای خود بتراشیم،
وقتی خود را نزد خود یا دیگران تخطئه می کنیم تا عذاب وجدان حاصل از اشتباهاتمان کاهش یابد،
وقتی جمله هایمان را به اول شخصِ جمع می نویسیم چرا که جرات دوم شخص بیان کردنشان را نداریم یا شجاعت اول شخص مفرد دیدنشان،
این جور وقتها و خیلی مواقع دیگه، دوست دارم خودم رو استفراغ کنم، ولی دلم نمیاد...آخه می ترسم مونیتورت رو کثافت پر کنه.
استاد دانشکده مون رو وقتی عکس دختر کوچولوش رو به دیوار اتاقش زده، خیلی بیشتر درک می کنم تا وقتی که داره در مورد آخرین متدهای Network Coding حرف می زنه.
تمام کاری که می تونم بکنم اینه که یه لینک بگذارم اینجا و خودم هر پنج دقیقه یه بار برم روش کلیک کنم و همینجوری خیره بشم بهش و بعد یه search بزنم تو گوگل و ببینم که هیچ کدوم از دوربینها live نیستند. بعد میدونی چی کار می کنم؟ دراز می کشم رو تختم و چشمهام رو می بندم و شروع می کنم به رویا دیدن.
ب.ت. بعد به یکی دیگه که اون هم 10000 مایل از اونجا دوره و 1000 مایل از اینجا، ای-میل بزنم که:
will we ever see those
will we take away the pain?
will we ever be face to face?
will we meet again?
اونایی که وجودشون با مخالفتِ همیشگی با هر حرفی که یکی میزنه معنی پیدا میکنه و هویتشون در مسخره کردن دیگران خلاصه میشه، حالم رو به هم می زنند.
ب.ت. اینجا، تو بلاد کفر(!)، مهمترین چیزی که آدم یاد میگیره اینه که cool باشه. من هم بالاخره یه روز یاد میگیرم.
So, calm down little boy